تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
خودكشي
و آدرس
suicide.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
مرد طبق معمول تمام شبهای جمعه، از کنار درخت کاج خاک گرفته شروع کرد، دکل برق مثل همیشه روبرویش بود، اول چهار ردیف رفت جلو، بعد چهل و دو سنگ شمرد و رفت به سمت امام زاده، کنار سنگ رنگ و رو رفته ی همیشگی نشست، باد و باران نیمی از اسم را خورده بود و از فامیل فقط یک حرف باقی گذاشته بود، دست روی حروف کشید و خاند: «...دا س....»دو تقه به سنگ زد و گفت: «سلام آیدا جانم» بعد شروع کرد به خاندن فاتحه، آرام و شمرده، همیشه موقع فاتحه خاندن یاد دایی جوان مرگش می افتاد که می گفت: «خاندن فاتحه اندازه ی شمردن از یک تا سی و سه طول می کشد، خودم حساب کرده ام، همیشه جای فاتحه خاندن عدد می شمارم!» خنده اش گرفت ولی جلوی خودش را نگه داشت و ادامه داد، «کفون احد» آخر را که گفت دو تقه ی دیگر زد روی سنگ و بلند شد.چشمهایش را از نمی که با آب دهان بر آنها دوانده بود پاک کرد، چشمک ریزی رو به سنگ قبر پراند و راه افتاد، چهل و دو سنگ شمرد و از امام زاده دور شد، ایستاد، نیم چرخی زد و چهار ردیف هم رفت جلو، کنار کاج که رسید برق شادی دوید توی چشمهایش، نفس راحتی کشید و آرام رفت توی قبر خودش، شوقی لبهایش
را می لرزاند، دراز کشید، چشمهایش را آرام بست و... دوباره مرد.حالا نوبت زنش بود..
آدم هـا می آینـد
زنـدگی می کننـد
می میـرنـد و می رونـد ..
امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو
آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه
آدمی می رود امــا نـمی میـرد!
مـی مـــانــد
و نبـودنـش در بـودن ِ تـو
چنـان تـه نـشیـن می شـود
کـه تـــو می میـری
در حالـی کـه زنــده ای ..
نویسنده : ابوذر افضلي تاریخ : یک شنبه 22 فروردين 1391برچسب:,
هراس های وحشی
این جنگلِ تاریک و سیاه
دَرَّندگانی به خون تو تشنه تر از بیابان
درختانی چون طلایه دارانِ وحشت
و تو
تنهای تنها
دیگر نه حتی تلاشی برای رَهیدن
و نه اندک امیدی به رسیدن
پایان را بی صبرانه انتظار کشیدن...گرفت از این جهان دلم، از این جهــانِ بی شَـعَــف
از این هبــوطِ دائمــی، از این سکـــوتِ بی هــدف
نه مانده شوقِ ساده ای در این سرای بی کسی
نه مانــده قوتــی به پا، نه مانــده باده ای به کــف
نه دســتِ گــرمِ دوسـتــی کـــزآن قـــرار باشـــدم
نه گــوهـــــرِ کرامتـــی رِسَـــد مــرا ازیـــن صـــدف
دگـــر نـــه کــاغـــذ و قــلــم توانـــــدم رهــا کـنـــد
زِ غصه های بی کسی، نه نغمه های چنـگ و دف
نه در امـــان دلـــم ازیــن هـــراس هــای دم به دم
نه از سَــمــا رِسَــد مـــرا طـنـیـــنِ بانــگِ لاتَـخَـــف...
بيچاره ایم ، جای سیه خاک میشویم بيچاره ایم ، همچون شبه خواب میشویم بيچاره ایم، شاید تمام تر از همیشه ایم بيچاره ایم که اینگونه خاک میشویم داغ تا کی و حسرت کجا ..... پس تمام کی؟ آخر مگر گناه چه بود که اینگونه ....... حسرتها به دل ماندو یکی واقعی نشد احساس من چگونه بود که به باد رفت
پیدا کردن راهی برای قتل عام من کار دنیا این است کار من زنده بیرون آمدن از میان رگبار بی امان تیک تاک عقربه ها رساندن جسدم به گورستان در لحظه ای که ساعت ها از نفس می افتند تنها کار من پوشیدن پرچم صلح است وقتی شهر در آتش بس می سوزد..
میدونی یه اتاقی باشه گرمه گرم ، روشن روشن.....تو باشی منم باشم..
کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید...تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه ..
که نلرزم .. اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار پاهاتم دراز کردی منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه کردم با پاهات محکم منو گرفتی دوتا دستاتم دورم حلقه کردی
بهت میگم چشاتو میبندی؟ میگی آره...
چشاتو میبندی ، بهت میگم واسم قصه میگی؟ تو گوشم؟
میگی آره... آروم آروم تو گوشم شروع میکنی به قصه گفتن یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمیشه..
میدونی میخوام رگ بزنم ، رگ خودمو..
مچ دست چپمو یه حرکت سریع.. یه ضربه عمیق.. بلدی که؟
ولی تو که نمیدونی میخوام رگ بزنم.. تو چشاتو بستی..تیغو از جیبم در میارم..
نمیبینی که.. سریع می برم....نمیبینی..
خون فواره میزنه روی سنگای سفید...نمیبینی که دستم داره میسوزه و لبمو گاز میگیرم که نگم آخ که چشاتو باز نکنی و منو نبینی...
تو داری قصه میگی شلوارک پامه ، دستمو میزارم رو زانوم خون میاد از دستم میریزه رو زانوم و از زانوم رو سنگ..
قشنگه مسیر حرکتش حیف که نمیتونی ببینی..
تو میبینی سرد شدم محکم تر بغلم میکنی که گرم شم میبینی نفسم نامنظمه تو دلت میگی آخی بازم نفسش گرفت ، میبینی هرچی محکم تر بغلم میکنی سردتر میشم میبینی دیگه نفس نمیکشم...
چشاتو باز میکنی میبینی من مــُــردم...
میدونی؟ من میترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن..از تنهایی مردن..ازخون دیدن
وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم...دیگه سردم نبود ، مردن خوب بود آروم آروم..
گریه نکن دیگه من که دیگه نیستم چشاتو بوس کنم بگم خوشکل شدیا
بعدش تو همونجوری وسط گریه بخندی..
گریه نکن دیگه خب...همیشه دوست دارم...فراموشم نکن ♥
خـاطــره هــای لـعنــتــی چــرا ولــم نـمـــی کـنـیــــد !؟ ================================ مـِــثِ شناسنامه شدم که باطلم نمی کن .. یه مهر باطل بزنید رو این شناسنامه برم .. برای این یه دونه مهر یه عمره که منتظرم من از صدای نفسام ، دیگه دارم خسته می شم .. فقط یه پـرونده بودم ، که تا اَبــَـد بسته میـشم ... خاطره های لعنتــی ولم کنین دارم میرم .. شماها زندگی کنین من دیگه باید بمیـــرم.
___گفتـه بـودم اگــه یــه روز تــرکــم کـنــی میــمیــرم !!____
یه دختر و پسر که روزی همدیگر را با تمام وجود دست داشتن ، بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدند و آروم کنار هم نشستن ... دخترمیخواست چیزی را به پسر بگه ، ولی روش نمیشد ..! پسر هم کاغذی را آماده کرده بود که چیزی را که نمیتوانست به دختر بگوید در آن نوشته شده بود ... پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه ، کاغذ را به دختر داد .. دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفش را به پسر گفت که شاید پس از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اون را نبینه .. دختر قبل از این که نامه ی پسر را بخواند ، به اون گفت :دیگه از اون خسته شده ، دیگه مثل گذشته عشقش را نسبت به اون از دست داده و الان پسر پیدا شده که بهتر از اونه ..!
پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود ، با ناراحتی از ماشین پیاده شد............ در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مــُـرد ..
دختر که با تمام وجود در حال گریه بود ، یاد کاغاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود : " اگــه یــه روز تــرکــم کـنــی میــمیــرم "